زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

ناز بلا

ملچ مولوچ جیگر

سلامی به گرمای نگاه قشنگ و معصومت امروز صبح بابایی ساعت ١٠:٣٠ اومد خونه و برای مامان صبحونه اورد,منم کلی از بابایی نشکر کردم,بابایی کلی باهات بازی کرد و بعد رفت سر کار,منم مشغول تمیز کردن خونه شدم و لباس شستم و جارو کردم,  تو هم خوابیدی. برات سوپ درست کردم و ساعت ٤:٣٠ رفتیم خونه ی مامانی,آخه مامانی زنگ زد و گفت امشب شام اینجایین,کلی هم سر دختری که برای دایی در نظرش بود با هم صحبت کردیم, که اسمش نجمه ست,لیسانس کشتیرانی داره و حالا دبیره,منم هی می گفتم تو خواستگاری چی بپوشم. تو رو هم بردم حموم که حسابی تمیز شدی,شب هم بابا بزرگ و دایی اومدن و بعد بابایی اومد و شام خوردیم,مامانی بهت یه کم پولکی داد و تو از اعماق وجودت ملچ مولوچ م...
30 شهريور 1390

خواستگاری!!!!!

سلام سلام عزیزم              چشات چقد سیاهه به رنگ شب می مونه         چه پاک و بی گناهه دیروز عکسات آماده شد عشق مامان و رفتم گرفتمشون که مثل ماه شدی جیگرم,شب هم رفتیم خونه ی ماما که تو برای اولین بار تو زندگیت سرما خوردی و آب دماغت راه افتاده ,اینقدر هم بدت میاد که دماغتو پاک کنم که نگو,وقتی رفتیم به ماما و عمه جون رقیه گفتم که اگه می خواین عکسارو ببینین باید شیرینی بدین و کلی خندیدیم و گفتن خیلی عکسات قشنگه(تو اولین فرصت عکساتو می ذارم) امروزم از صبح رفتیم برای بابایی ناهار بردیم و بابایی تو رو به دوستاش نشون داد و کلی افتخار کر...
30 شهريور 1390

بهترین بابای دنیا!

سلام گلپری جونم,تو هم مثل گل قشنگی هم مثل پر لطیف,خیلی دوست دارم. دیروز دلم گرفته بود ,دلیلی هم نداشت,اما وقتی تو رو می دیدم و باهات بازی می کردم دلم باز می شد.ظهر با مامانی سر ازدواج دایی صحبت کردیم و شماره ی همون دختره که قبلا گفتم رو از خانوم اسحاقی گرفتم,اما فعلا زنگ نزدم. بعد از ظهر بابایی بهم زنگ زد و از پشت تلفن فهمید که دلم گرفته,گفت شام بریم بیرون,آره بابا صادقت خیلی خیلی خوبه,خدا نکنه بفهمه دلم گرفته,حسابی سنگ تموم می ذاره,خلاصه منو برد پیتزا نیک بو(بیگ بوی)که خیلی چسبید و از اونجا رفتیم خونه ی ماما که عمو مهدی هم اونجا بود وشکم زن عمو یه کم جلو اومده و کم کم داره خاله رورو می شه,ماما هم همش باهات تاب تاب بازی می کرد و عمه ج...
28 شهريور 1390

چه انتظار عجیبی!

یا صاحب الزمان,آقا چه انتظار عجیبی! تو بین منتظران هم,عزیز من چه غریبی عجیب تر که چه آسان,نبودنت شده عادت چه بی خیال نشسته ایم نه کوششی,نه وفایی فقط نشته ایم و گفته ایم خدا کند که بیایی! اللهم عجل لولیک الفرج ...
26 شهريور 1390

فوتبال

 سلام یه دونه دخمل گلم  امروز بعد از ظهر دربی پایتخت بود. ساعت ٦:٤٠ بیدار شدم که پسرا و صادقم داشتن فوتبال می دیدن,بازی استقلال یه کم بهتر بود,تا اینکه دقایق اول گل زدن و بابایی کلی خوشحال شد,آخه بابایی استقلالیه. بعد پرسپولیس یه پنالتی گرفت که گلش نکردن و بازم بابایی خوشحال شد,در انتها هم آبی ها یه گل دیگه زدن که بابایی دیگه خیلی خیلی خوشحال شد و نتیجه ی بازی دربی سال ٩٠ ,٢_١به نفع استقلال تموم شد. شب هم آقا جون رفت ساندویچ فلافل خرید و رفتیم پارک گفتگوکه از کتاب فروشی پارک برات کتاب لالایی خریدم.   ...
26 شهريور 1390

گریه

سلام آفتاب زندگیم امروز که من و تو خونه ی مامانی مونده بودیم,تو ساعت 7 صبح یهو از خواب بیدار شدی و کلی گریه کردی و از ته دل جیغ بنفش می کشیدی ,مامانی هم بیدار شد اما تو ساکت نمی شدی,نگران شده بودم اما به کم بعد ساکت شدی و فهمیدیم دلت درد می کنه,بهت آبجوش نبات دادیم و ببخشید میگم حسابی باد گلو زدی و راحت شدی وباز خوابیدی. ساعت 10 هم با آقا جون بیدار شدی و حسابی باهات بازی کرده بود و من خواب بودم(قدر آقا جونتو بدون)ساعت 1:10هم بابایی و دایی اومدن و ناهار خوردیم که ماهی بود. تو هم پای سفره نشسته بودی هی به غذاها دست میزدی,حسابی شیطون شدی جیگر. ...
25 شهريور 1390

آرزو

آرزومندم که به خوبی ها عشق بورزی ونیکان و نیکویی ها نیز به تو روی بیاورند. آرزو دارم دوستانی داشته باشی,برخی نادوست و برخی دوستدار که دست کم,یکی در جمعشان مورد اعتمادت باشد. ویکتور هوگو   ...
25 شهريور 1390

شب تنها

سلام شیرین تر از عسلم امروز صبح نرفتم سر امتحانم و حالم گرفته شد ,اما وقتی زنگ زدم به مهدیه گفتن اصلا امروز امتحان نبوده و خیلی خوشحال شدم,ناهار هم فیله درست کردم که بابایی ساعت ٥ اومد و تو خواب بودی .شب هم طبق قرار بابایی و دایی حسین رفتن دماوند(ویلای بابای عمو محمود شوهر خاله زهره)و من و تو و مامانی اینا رفتیم خونه ی دایی شاکرم و خیلی با دختر دایی هام گل گفتیم و گل شنیدیم,از اونجا هم رفتیم خیابون گردی و اقاجون برامون بستنی خرید که اونجا رضا(پسر عموی بابا صادق)رو با نامزدش دیدیم,تو هم تو ماشین خوابیدی و بعد رفتیم تو فضلی سبز کنار اتوبان چمران نشستیم و دایی با اقاجون بازی کرد,بعد اومدیم خونه ی مامانی و حالا من اونجام,تو هم که انگار صبحه,...
25 شهريور 1390

hello!!!

سلام مامانی,این میکی موسه قشنگه؟اره مامان جونم,دستت درد نکنه.خواهش میکنم. دیروز بردمت دکتر,فکر می کردم که گوشات چرک کرده,اما خدارو شکر همه چیت خوب بود وزنتم ٧کیلو و ٨٥٠بود  (تپل منی تو)از مطب دکتر هم رفتیم خونه مامانی تا وقتی بابایی بیات دنبالمون و بریم خونه بابا بزرگ,خلاصه بابایی ساعت ٨:١٥ اومد و رفتیم,با خودمون گوشت چرخ کرده بردیم و براشون کباب درست کردیم ماما هم پلو درست کرده بود,عمه جون هم صبح رفته بود بندر عباس و قبل از رفتن کلی گریه کرده بود امروز هم صبح خاله مرضیه و راضیه اومدن خونمون اخه خاله مرضیه حاملست و ٧ ماهشه رفته بود ازمایش و از امنجا اومده بودن که کلی باهات بازی کردن الانم من و تو و مامانی داریم می ریم خونه مامان...
24 شهريور 1390

فرشته

سلام فرشته ی نازم    امروز که از خونه ی مامان خاله مرضیه برگشتیم شام موندیم خونه ی مامانی,اخه دایی خیلی اصرار کرد و دایی حسین هم رفته بود جمکران,مامانی هم با اقا جون رفت مسجد و وقتی برگشت برامون کباب درست کرد,بعد از شام هم کلی پر انرژی بودی و ازت فیلم گرفتم و همش جیغ می کشیدی بابایی و دایی هم تا اخر شب با هم x boxبازی می کردن وساعت 1:15 رفتیم خونه ...
24 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناز بلا می باشد